مدعیان دروغین فرهنگ ایثار و شهادت
رب الدخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق وجعلنی من لدنک سلطان نصیرا
هر ساله همزمان با میلاد امیر المومنین علی (علیه السلام) فرزندان شهید به پاس رشادت ها و دلاوری های پدران شهیدشان در مراسمی با عنوان جشن دیدار با پدران آسمانی این روز مبارک را جشن میگیرند.
امسال هم از یک ماه قبل از 13 رجب روز میلاد مولود کعبه با تعدادی از فرزندان شهدا دور هم جمع شدیم تا برای برگزاری این جشن برنامه ریزی کنیم . بنده هم این افتخار رو داشتم که از طرف دوستان به عنوان دبیر ستاد فرزندان شاهد قزوین انتخاب شدم . به همراه دوستان همه اقدامات اولیه از جمله هماهنگی سین برنامه روز جشن رو آماده کردیم و تصمیم بر این شد شب میلاد حضرت علی مراسم در گلزار شهدا در جوار مزار شهدا برگزار کنیم ، دعوت نامه ها ارسال شد و برنامه از طریق سیمای استانی تیزر و زیر نویس شد و بنرهایی هم در سطح شهر نصب شد.
خوشبختانه از 20 دقیقه قبل از شروع برنامه تمامی 800 صندلی در نظر گرفته شده با حضور گسترده و با شکوه فرزندان و خانواده شهدا پر شد و بقیه میهمانان که شرمندشون شدیم سر پا ایستادند .
و برنامه به شکوه و زیبایی آغاز و به پایان رسید و در نهایت هم فرزندان شهدا شاخه های گل را بر روی سنگ مزار پدرشان گذاشته و این روز مبارک را به پدران آسمانیشان تبریک گفتند.
اما نکته قابل تامل در این مراسم این بود هیچ یک از مسئولین استانی دعوت شده به مراسم جشن در این برنامه حضور پیدا نکرده و به دعوت فرزندان شهدا احترام نگذاشته بودند .
مسئولینی که همیشه در استان کلمه دفاع مقدس و فرهنگ ایثار و شهادت با فونت درشت می نویسند اما هیچ گاه درست نمی نویسند.
شاید هم حق داشته باشند چون الان ایام انتخابات و رای گیری نیست ، انتخاب شدگان هم جا پایشان را محکم کرده اند و پشتشان از بالا گرم است پس دیگر لزومی برای اجابت دعوت فرزندان شهدا باقی نمی ماند .
مسئولینی که اگه وقتش برسد از یک مجلس ختم دست چندم در یک روستا در فاصله ای بسیار دور از شهر اطلاع پیدا کنند و به گوششان برسد به هیچ عنوان نمی گذرند و هر طور شده خود را به آنجا می رسانند حتی برای 30 ثانیه ،اما در مراسمی که فرزندان شهدا برای 400 پدر آسمانی برگزار می کنند و دعوتنامه برایشان می فرستند می کنند شرکت نمی کند. البته این اولین بار نیست در طول 6 سال برگزاری این مراسم همین گونه بوده است.
خوشبختانه فرزندان شهید استان قزوین بدونه توجه به گرایشات سیاسی و احزابی که همگی مرده اند ، با پیروی از فرامین مقام عظمای ولایت حضرت آیت الله خامنه ای و پشتیبانی از ولایت فقیه و رئیس جمهور محبوب و انقلابی ، با آگاهی ادامه مسیر می کنند .
والسلام
قاسم اللهیاری فرزند شهید حسن اللهیاری
به نام خدا
مرضیه پژمانیار در روزهای سرد و برفی اسفند ماه 1360 به دنیا اومد. خانواده اش مذهبی بودند. بخصوص مادرش. پدر شغل آزاد داشت اما درکنارش به خاطر علاقه ش گاهی بازیگری هم میکرد. یادمه عکس های جوونی پدرش رو که بهم نشون میداد گاهی در کنار ابوالفضل پورعرب و بعضی چهره های آشنای دنیای فیلم بود. وقتی مرضیه هنوز کوچیک بود قاسم آقا(پدرش) به اصرار (زهره خانوم) مادر مرضیه بازیگری رو به کل کنار میگذاره.
مادر مرضیه دختری زیبا و از خانواده ای اصیل بود. اصلیتش کاشانی و از خانواده ی ثروتمند و خوش نام «شکر ریز» بود. در دوران مدرسه ازدواج کرد و بنابراین تا دیپلم ادامه ی تحصیل نداد.
مرضیه بچه ی خیابون «قیام» بود که یکی از محلات اصیل، قدیمی و مذهبی تهرانه. یادمه همیشه کلی ازمحلشون تعریف میکرد. که چقدر اهالیش اصیل هستند و از اینکه دفاتر مراجع تقلید مثل دفتر آقای فاضل و آقای مکارم و دیگر علما اون طرفا بود اظهار خوشحالی میکرد. یک بار هم در یکی از مسابقات کتابخانی که از طرف این دفاتر ترتیب داده بود شرکت و برنده ی یه قواره چادر مشکی شده بود.
مرضیه فرزند اول خانواده بود. «مینا» خواهرش با 5 سال اختلاف فرزند دوم و «محمد» با 10 سال اختلاف فرزند سوم خانواده ی پژمانیار بودن.
مادر همیشه اون رو جوری تربیت کرده بود که تو همون نوجوونی همه ی کارهای خونه از پخت و پز و بچه داری رو خوب بلد باشه. به قول معروف «دست راست» مادرش بود و توخونه خیلی کمک میکرد.
دوران دبستان تا اول راهنمایی رو در مدارس محل تولدش گذروند. سال 1374 به محله ی نیروهوایی(خ سوم) اسباب کشی کردند. از سال دوم راهنمایی وارد مدارس منطقه ی نیروهوایی شد. دوره ی راهنمایی رو در مدرسه ی «درایت» گذروند. معدلش معمولی اما حفظیاتش عالی بود. یادمه اواسط سال تحصیلی بود که وارد مدرسه ی ما شد. آذر 74 یه روز که سرکلاس ادبیات بودیم در زد و وارد کلاس شد. خودش رو معرفی کرد: «من مرضیه ی پژمانیار» از مدرسه ی شهدای آزادی 3 هستم و...» و بعد از موافقت استاد اومد و روی آخرین نیمکت کلاس نشست. یادمه اون روزها دنبال یه آدم جدید تو زندگیم میگشتم. از مرضیه خوشم اومد و دنبال یه فرصت میگشتم تا باهاش دوست بشم. خوب نگاهش میکردم که متوجه ساعت مچیش شدم. خیلی قشنگ بود. یهو یه فکر به ذهنم رسید و گفتم: « ببخشید ساعت چنده؟» با لبخندی که همیشه به لب داشت جوابم رو داد و همین باب آشنایی ما شد.
یه روز زنگ ورزش چند تا توپ سمت سبد بسکتبال پرتاب کرد. هر سه خوب و تمیز وارد سبد شد و خانم معلم ورزشمون اون رو توی تیم گذاشت. با هم همبازی شدیم. اون فرز بود و من دقیق. اون سرعتی و من قدرتی بازی میکردم. هر روز بعد از اتمام کلاس ها چند ساعتی می موندیم و تمرین میکردیم. کم کم یه تیم درست و حسابی درست کردیم و با تمرینات زیادی که داشتیم تونستیم تو مسابقات منطقه و استان شرکت کنیم و رتبه های خوبی بیاریم.
مادرم هر روز بعد از اتمام کلاس ها جلوی مدرسه منتظرم بود تا منو به خونه ببره. یه روز مرضیه رو به مادرم معرفی کردم. اون موقع مانتویی بودم و مادرم وقتی دید مرضیه چادریه تصمیم گرفت ارتباطم رو باهاش زیاد کنه. بنابراین دعوتش کرد بیاد خونمون. همین باعث شد باهم صمیمی تر بشیم.
جاش رو تو کلاس عوض کرد و اومد بغل دست من نشست و دیگه انقدر با هم صمیمی شده بودیم که حتی بعد از مدرسه هم روزی چند بار تلفنی صحبت میکردیم. برای درس خوندن خونه ی همدیگه میرفتیم. حتی مادرامون هم با هم دوست شده بودن و رفت و آمد میکردن.
مرضیه یه شب منو برد بیت الرقیه. محرم بود و آقای هاشمی نژاد هرشب منبر داشت. خدا حفظشون کنه. هنوز هم پا منبریش هستم. مجالس آقای هاشمی نژاد و نفس حقش خیلی روی من تاثیر گذاشت. و شدیدا دچار تحولات روحی و فکری شده بودم.
مادر مرضیه خیلی مومن بود . حجابش هم خیلی قشنگ بود. اولین شبی که رفتم در خونه شون که با هم بریم بیت الرقیه، مادرش یه چادر به من داد و گفت: «اگه دوست داری میتونی اینو سرکنی » من که مرضیه رو خیلی دوست داشتم و دلم میخواست هرچه بیشتر شبیهش بشم فورا قبول کردم و...خلاصه شبهای دیگه هم با چادر رفتم.
تو چادر احساس خیلی خوبی داشتم. اعتماد به نفسم رو زیاد کرده بود. دیگه لازم نبود انقدر حواسم به دور و برم باشه که کی داره نگاهم میکنه و اینا. تا اون موقع یه ادم معمولی بودم ولی از وقتی چادر سرکردم احساس کردم یه تفکر و ایده ی مخصوص به خودم پیدا کردم. و یه جورایی «خاص» شدم.
مرضیه خیلی شوخ بود و من خیلی جدی. مرضیه خوش خط بود و من نقاشی کار می کردم. مرضیه حافظ قرآن بود و من قاری و خیلی خصوصیت های دیگه و متفاوتی داشتیم که یه جورایی همو کامل می کردیم. این باعث شده بود خیلی خیلی به هم نزدیک بشیم و به هم احساس نیاز کنیم.
هر وقت دلم میگرفت زنگ میزدم خونشون و مرضیه با یه جوک انقدر منو میخندوند که کلی روحیم عوض میشد. سال سوم راهنمایی یه روز زنگ زد خونمون. اما اون مرضیه ی همیشگی نبود بغض کرده بود و به زور حرف میزد. گفتم: «چی شده؟ جون من بگو» بغضش رو قورت داد و گفت: «مادرم حالش خوش نیست. یکم کسالت داره...» اینو که شنیدم زود با مادرم رفتیم خونه شون. در باز بود و سر و صدا از خونشون میومد. رفتیم تو. مرضیه تا مادرم رو دید پرید تو بغلش وکلی گریه کرد. متاسفانه مادرش فوت کرده بود.
قضیه از این قرار بود که خاله ش که سابقه ی تنگی نفس هم داشت سرمای سختی خورده بود و همین سرماخوردگی تنگی نفسش رو بیشتر کرده بود و باعث مرگش شده بود. اون روز وقتی خبرش رو برای مادر مرضیه آورده بودن مادرش در جا سنگکوب کرده و فوت میکنه. یه مرگ ناگهانی. همه تا مدتها شوکه بون. داغ سنگینی بود. از دست رفتن دو مادر جوون تو یه خانواده همزمان...
مرضیه مونده بود و یه خواهر کوچیک و یه برادر خیلی کوچیکتر. اون با صبوری تمام مشکلات رو تحمل میکرد ولی باز هم همون دوست خندان و خوشروی من بود. مادرم گاهی بهش سر میزد و بیشتر از قبل به خونمون دعوتش میکردیم.
مرضیه قد بلند بود و به خاطر همین خیلی تو چشم بود. خانواده شون هم که اصیل و معروف. خلاصه که از همون اول دبیرستان کلی خواستگار داشت.
بعد از فوت مادرش سعی میکردم بیشتر بهش محبت کنم و همین باعث شد دوستی منو مرضیه روز به روز بیشتر بشه تا اینکه سال دوم دبیرستان اون رشته ی ادبیات رو انتخاب کرد و من ریاضی فیزیک رو. اون حفظیاتش خیلی خوب بود و من ریاضیاتم. کلاسمون یکی نبود ولی زنگ های تفریح همیشه با هم بودیم.
یه روز زنگ تفریح که اومده بود دم کلاسمون دنبالم دیدم یه جور خاصی نگاهم میکنه. خیلی با هم شوخی داشتیم. زدم پس کله ش و گفتم: «وا! چرا اینجوری نگام میکنی؟! مثل اینایی که برای خداحافظی اومدن!» گفت:«آره برام خواستگار اومده» گفتم:«این که چیز تازه ای نیست» گفت:«نه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست» و... خلاصه فهمیدم که بله مرضیه خانوم عاشق شده و میخواد ازدواج کنه...
مدت کوتاهی نامزد بودن و بعد ازدواج کردن. مرضیه «سعید»آقا رو خیلی دوست داشت و همون چند ماه نامزدی تو حاشیه ی همه ی کتابهاش پرشده بود از saeed با طراحی های مختلف، قلبی که وسطش هم تیر خورده بود و قلبی که رو نصفش نوشته بود m و رو نصف دیگه ش نوشته بود . s
چند ماه بعد تو عروسی گرفتن و رفتن سر خونه زندگی شون. از سال سوم دیگه مرضیه تو مدرسه ی ما نبود.اون تو مدرسه ی بزرگسالان و غیر حضوری سال آخرش رو خوند و دیپلم گرفت.
خیلی زود خبر مامان شدنش رو شنیدم. یه روز مهمونی سیسمونی گرفت و من و مادر رو هم دعوت کرد. یادمه یه گوشه وایستاده بودم و نگاهش میکردم. یه دل سیر. چند ماه دیگه نی نیش به دنیا میومد ولی هنوز مرضیه ی ذهن من همون دختر شیطون و بلایی بود که از در و دیوار بالا می رفت...
نی نی مرضیه به دنیا اومد. یه دختر قشنگ که اسمش رو«مائده» گذاشتن. وقتی برای دینش رفته بودم رنگ و روش پریده بود و هنوز نیاز به استراحت داشت ولی انقدر بچه ش رو دوست داشت که با چه آب و تابی از حس مادری تعریف میکرد. فیلم روز اولی رو که آورده بودنش خونه رو برام گذاشت و از اولین لحظه ای که مائده ش رو بغل گرفته بود میگفت.
چند ماه بعد من درگیر امتحانات و کنکور بودم و اون سخت غرق در بچه داریش. برای همینم تقریبا یک سالی رابطه مون کم کم شده بود. در حد تماس تلفنی و اینا.
بعد از کنکورم ، سال 80 ازدواج کردم. روزی که کارت عروسیم رو براش میبردم متوجه شدم که پدر بزرگش چند روزیه فوت کرده و به خاطر همینم از شرکت تو مراسممون عذر خواهی کرد. بعد از چهلم پدر بزرگش یه قرار گذاشت و با چند تا دیگه از همکلاسی ها اومدن خونمون. کادوی قشنگی برام آورد و چند ساعتی که پیشم بود کلی از تجربیاتش رو بهم منتقل کرد. از اون روز به روز رابطه مون بیشتر شد حتی بیشتر از دوران مدرسه بهش احساس نزدیکی میکردم. مرضیه «دان ده» خونه داری و شوهر داری و بچه داری بود و من «صفر کیلومتر». خیلی بی منت و باحوصله راهنماییم میکرد و این باعث شده بود مثل یه خواهر دوستش داشته باشم و بهش تکیه کنم. بچه که بودم همش به مادرم میگفتم: «چرا خواهر ندارم؟» اون موقع نمیدونستم خدا میخواد یه همچین خواهری بهم بده.
سال 83 برای ادامه ی تحصیل همسرم رفتیم قم و این باعث شد دیارهای حضوریمون کم بشه.
از سال 84 منم مادر شدم و این بهانه ای بود تا بیشتر و بیشتر بهش زنگ بزنم و ازش کمک بگیرم. خیلی وارد بود. اندازه ی یه مادر بزرگ «بچه داری» بلد بود و همه ی اونها رو بدون منت در اختیار من میگذاشت. اوائلش انقدر بهش نیاز داشتم که گاهی نصفه شب هم که مثلا بچه م گریه میکرد و نمیدونستم چیکارش کنم بهش زنگ میزدم و اون با یادآوری یکی دوتا نکته مشکلم رو حل میکرد.
تهران که میومدم معمولا من و مادرم رودعوت میکرد. منم خیلی دوست داشتم خونمون بیاد ولی خوب آقاشون بازاری بود و حتی پنج شنبه ها هم سرکار میرفت. چند باری که برای یه زیارت کوتاه اومده بود قم تو حرم قرار گذاشتیم . یه بار هم با مادر بزرگش و دختر خاله هاش اومدن خونمون. خیلی خوش گذشت یادش به خیر. مخصوصا که کلی هم برام کادو آورده بود.
مرضیه شخصیت کاملی داشت. به همه ی وجوه زندگیش توجه میکرد. هم خونه دار خوبی بود. هم خوب شوهر داری میکرد. «آقا سعید-آقا سعید» از دهنش نمی افتاد و در تمام تصمیماتش رضایت شوهرش رو در نظر میگرفت. اهل ورزش بود. آمادگی جسمانی، پیاده روی، شنا و... درسش رو هم ادامه داد ، دانشگاه قبول شد و دانشجوی کارشناسی رشته مدیریت بود. البته همین چند روز پیش بهم گفت که میخواد رشته ش رو عوض کنه. میگفت :«درسش خشکه و با روحیه ی من سازگار نیست. منم که نمیخوام با درسم پول دربیارم و به فکر بازار کار و اینا نیستم. میخوام برم علوم قرآنی که لااقل به درد زندگی و به درد آخرتم بخوره!»
از سال 85 که وبلاگ نویسی رو شروع کردم گاه و بیگاه براش از دنیای نت و نوشتن و اینا میگفتم. کم کم علاقمند می شد. پارسال که یه شب تو بیت الرقیه قرار گذاشته بودیم. من تازه از سفر لبنان اومده بودم. سفری که با یه گروه از بچه های پارسی بلاگ داشتیم. از این جمع ها و کارهای گروهی خوشش میومد و بالاخره تصمیم گرفت یه وبلاگ بزنه. روزی رو که رفتم خونشون تا براش وبلاگ درست کنم خوب یادمه. فکرش رو بکنید مائده و محمدجواد باهم دعوا میکردن، راضیه هم که همش میخواست بغل باشه. ما چه جوری تو اون بل بلشو وبلاگ درست کردیم. موقع انتخاب اسم بهش گفتم یه اسم انتخاب کن جدید باشه و هم با آدرست یکی باشه، یه خلاقیتی هم توش باشه و... بی صدا رو انتخاب کرد. با توجه به اینکه خیلی پرجنب و جوش و پرسر و صدا بود کلی به این تضادش با بی صدا خندیدیم.
بعد از مدت کوتاهی که می نوشت به چارقد معرفیش کردم و گهگاه برای اونجا هم می نوشت. از اونجایی که وبلاگش خیلی کار داشت تا بازدیدش بالا بره، معروف بشه و جا بیافته بهش پیشنهاد کردم تو وبلاگ من بنویسه. اسم گلنار رو انتخاب کرد چون امیدوار بود یه روز گلدختر بهش پیشنهاد کنه اینجا بنویسه.
ای خدا!...
تو مدت کوتاهی که شروع کرد به وبلاگ نویسی قدم های بلندی برداشت و زود پیشرفت کرد تا حدی که تو مسابقه ی برترین یادداشت همایش پارسی بلاگ که همین چند روز پیشا بود انتخاب شد و جایزه گرفت. خیلی ذوق کرده بود و خوشحال بود از منتخب شدنش.
عاشق کارهای گروهی و دست جمعی بود واسه همینم تو بخش کارهای اجرایی همایش خیلی زحمت کشید و وقت گذاشت. برای تزئیین سالن، پذیرایی و کلی از کارهای پشت پرده. حتی آقاشون رو هم به کار گرفته بود
.
از مرضیه حرف زیاد دارم و هرچی مینویسم واقعا گفتنی هام تموم نمیشه. متن طولانی شد ولی از اونجایی که دوستان وبلاگی خیلی ابراز همدردی کردن برای پرکشیدنش وظیفه ی خودم دونستم اونها رو با شخصیتش آشنا کنم.
دیروز حضور خیلی از دوستان و بزرگواران برام دلگرم کننده بود و از همینجا از همشون تشکر میکنم. اینجاست که معنای واقعی«خانواده ی پارسی بلاگ» رو میفهمیم. حضور دوستانم:
خانم ناظم...شکارچی...وبلاگ مخ تش...ندا و...
بزرگواران:
آقای مهندس فخری...آقای احسان بخش...آقای دهقانی...آقای براتی و...
امروز روز مادره. مرضیه سالهاست که مادری نداشته که بهش روز مادر رو تبریک بگه. امروز هم نیست که کادوی روزش رو از دخترش بگیره.
خدایا من چادرم این مظهر و نماد عفت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها رو که بر سر دارم از دوستیم با مرضیه میدونم. خدای خوب و مهربونم از صمیم قلب ازت میخوام هدیه ی امروز رو خودت بهش بدی و در جوار مادرم فاطمه ی زهرا به آرامش برسونیش.
آمین یا رب العالمین
طلا و مس روایت همسر یک روحانی است.
زهرا سادات، درس نخوانده، همسر طلبه اش را درس اخلاق می دهد؛
دختر همسایه را قرآن خوان می کند؛
پرستار بخش را به زندگی خانوادگی اش بر می گرداند؛
و ...
کارهای تبلیغی، تربیتی و اقتصادی اش شب و روز ندارد.
یک صحنه فیلم را خوب فهمیدم
می دانم فقط امثال من می فهمند
آنجا که آقا سید لباس روحانیت بر تن کرد
و زهرا سادات با آن لهجه شیرینش ماشاالله گفت.
وقتی که همسرم لباس روحانیت می پوشد و من
تحسین می کنم.
زهرا سادات نیستم
اصلا این همه فداکاری در من نمی گنجد؛
اما روایت غریبی است
روایت ما
همسر روحانی
- ببخشید آقا این لباس خوابا چند قیمتن؟
- قابل نداره؛ اون ردیف مانتو بیست تومنیه.
اسم «پدر» که می آید تصویرهای ذهنی ام از این اسم مقدس پیش چشمم می آیند. پدران معنوی مسلمانان، پدر عزیز خودم، پدرشوهر(!) گرامی، پدربزرگ های مرحومم...
اما یک تصویر از پدر هست که چند سالی موقع ورود به جامعه الزهرا یا خروج از آنجا می دیدم. پدرهایی با شمایل طلبه یا ملبس به لباس روحانیت که بچه کوچکشان را بغل زده اند و منتظرند تا حاج خانوم از کلاس درس فارغ شود.
ترمی که درس روانشناسی داشتیم یک تحقیق ارائه دادم در مورد نقش پدر در تربیت فرزند. بعدها فهمیدم نقش پدر در تربیت دختر هم نکته های مکشوف جالبی دارد.
بعضی پدرها انگار که مادرترند.
روز پدر بر آنها هم مبارک.
مدافعین نمایشگاه سگی یا دلسوزان فرهنگی
بسم الله الرحمن الرحیم
«عَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسی أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُون»؛ چه بسا از چیزی بدتان میآید در حالی که همان چیز در واقع برای شما خوب است و چه بسا از چیزی خوشتان میآید و حال آنکه همان چیز در واقع برای شما بد است؛ خدا میداند و شما نمیدانید.(آیه 216 سوره بقره)
این آیه نشانه ای از منطق خداوند و قرآن است که با منطق ما آدمها فرق دارد.
حوادث پس از انتخابات ریاست جمهوری اگرچه تلخ و آزاردهنده بود و خسارتهای جانی، مالی و روحی فراوانی بر جای گذاشت و از شتاب حرکت فزاینده علمی و اقتصادی کشور اندکی کاست، اما در مجموع آنچه از کف رفت در برابر آنچه عاید نظام اسلامی شد بسیار ناچیز و کماهمیت جلوه میکند. اگر تمام این حوادث فقط و فقط یک نتیجه برای جامعه اسلامی داشت و آن هم «آشکار شدن نفاق جریان مدعی خطّ امام» برای مردم باشد، باید سجده شکر بر جای آورد و خدای متعال را به خاطر لطف بزرگی که در حقّ این انقلاب و نظام اسلامی کرد شکرگذار بود. و اگر این چنین نمی شد معلوم نبود که این غده سرطانی نفاق تا کی می خواست به حیات انگلی خود در بدن نظام ما ادامه دهد .
در قرآن و روایات منافقین بدتر از کفار شناخته میشوند و خطر درونی هشداردهندهتر از خطر بیرونی دانسته شده و جهاد با نفس بزرگتر از جهاد با دشمنان برشمرده شده است.
درجریان فتنه سال گذشته امواج متلاطم اقیانوس انقلاب موج می زد و نخاله ها و زباله های اقیانوس انقلاب را به بیرون می ریخت و انقلاب بار دیگر پوست اندازی کرد.بیانات و فرمایشات حضرت روح الله (ره) و مقام معظم رهبری (حفظه الله) را یک بار دیگر مرور کردیم و صدا و سیمایمان یک بار دیگر روحیه انقلابی و فتنه ستیزی گرفت و مهمتر از همه اینکه یک شور انقلابی در رگ های جوانان غیور و با بصیرت کشور و بخصوص شهرمان دمیده شد.چرا که همراه با جوانان انقلابی و مردم شریف شهر حماسه 9دی را با شکوه برگزار کردیم.
22 بهمن سال 88 را به عنوان گسترده ترین ، بزرگترین و با شکوهترین 22 بهمن را طول 30 سال گذشته در قزوین رقم زدیم و به کوری چشم BBC در 22 بهمن ساندیس و تی تاب گرفتیم و نی ساندیس را در چشم رئیس جمهور امریکا ،اسرائیل و سران فتنه فرو کردیم.و با ساندیس نظاممان که گواراتر از آب زمزم است، تمام نقشه های سران فتنه و بچه هایشان را به باد دادیم و حیثیت صهیونیست ها و سازمان سیا را به بازی گرفتیم.در ادامه آن شور انقلابی به وجود آمده ، کروبی آن شیخ ساده لوح اصلاحات را با شعار شهر شهید رجایی جای منافقین نیست ، ،لعن علی عدوک یا حسین ..کروبی و خاتمی و میر حسین ، منافق برو گمشو ، از شهر عقابان تیز پرواز بابایی و لشگری با حقارت تمام فراری دادیم .و در یکی از آخرین حرکات انقلابی در ماه های اخیر نمایشگاه سگ های تزئینی که قرار بود در جوار مزار شهدای گمنام در بوستان فدک برگزار شود را با بصیرت و آگاهی لغو کردیم که همه این حرکات انقلابی مدیون بصیرت و شور انقلابی جوانان شهرمان است که بعد از وقایع انتخابات با آن منطق قرآنی که در ابتدا عرض کردم به وجود آمد.
این حرکات نشان از این بود که نه تنها شور انقلابی ،بلکه بصیرت و آگاهی فرهنگی مردم شهر هم به نقطه مطلوبی نسبت به قبل از انتخابات رسیده است.
اما لغو برگزاری نمایشگاه سگ ، اوقات برخی مدعیان اصلاح طلبی و به اصطلاح فرهنگی شهر را تلخ کرد که در این بین آقای حسن شکیب زاده مسئول فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثار گران قزوین در مقاله ای عجیب که در تعدادی از روزنامه های حامی فتنه اخیر و اصلاح طلبان به چاپ رسید به حمایت از برگزاری نمایشگاه سگ ها پرداخت و از آن به عنوان یک حرکت فرهنگی نام برد و از لغو نمایشگاه سگی ابراز نگرانی کرده و لغو آن را مانعی برای یک حرکت فرهنگی اجتماعی در شهر دانست .
هر چند که در خصوص عملکرد ایشان در جایگاه مسئول فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثار گران قزوین گفتنی های بسیاری وجود دارد که به وقتش به آن هم خواهم پرداخت . اما این موضوع برایم جالب بود که ایشان لغو نمایشگاه سگی را به جوسازی خبرنگار خبرگزاری فارس نسبت داده و اشاره کرده بود که این حرکت بخاطر تندروی های یک خبرنگار بوده است. و نقش مردم شریف شهر ،دانشجویان با بصیرت، خانواده معظم شهدا و جوانان انقلابی شهر را در لغو آن نادیده گرفته بود.
البته از نقش خبرگزاری فارس در نمایان کردن چهره واقعی سران فتنه در دوران بعد از انتخابات و موضوعات بعد از آن نمی شود گذشت که عملکرد بسیار خوبی داشتند.اما خوب است آقای شکیب زاده بداند که یکی از آن خانواده شهدایی که با برخی مسئولین ،دانشجویان ،مطبوعات و خبرگزاری ها و تماس گرفت و خواستار لغو نمایشگاه سگی شده بود خانواده ما و خانواده دو عموی شهید دیگرم بود. و ایشان بداند که در آن موجی که برای لغو نمایشگاه سگی در شهر به وجود آمد مردم غیرتمند شهر، جوانان با بصیرت، خانواده معظم شهدای بیشماری و برخی مسئولین شهر نقش مهمی داشتند و خواست جمعی همه بود.
اما آقای شکیب زاده من از شما این سوال را دارم که برگزاری نمایشگاه سگی چه دردی از فرهنگ این شهر را درمان می کرد که حالا لغو آن شما را نگران کرده است؟ آیا هیچ کار فرهنگی مهمتر از برگزاری نمایشگاه سگ در قزوین وجود ندارد ؟همه کاراهای فرهنگی را انجام داده ایم و یک کار مانده بود آن هم برگزاری نمایشگاه سگ؟برگزاری این نمایشگاه کدام نیاز فرهنگی مردم شهر را پاسخ می دهد؟
جالب تر اینجاست که یکی از دوستانم تعریف می کرد: چند هفته قبل یک مامور نیروی انتظامی را دیدم که در خیابان خیام به دختر خانمی که وضع حجاب مناسبی هم نداشت ، و یک سگ تزئینی به همراه داشت تذکر داد و گفت: به همراه داشتن سگ در اماکن عمومی جرم است. آن دختر هم با جسارت تمام گفت: (جسیکا) بی آزار است و سگ مودبی است و من همیشه جسیکا را می شورم و به شما ارتباطی ندارد.
یکی به من بگوید همراه داشتن سگ تزئینی جرم است یا نه؟اگر جرم است چرا فقط برای آن دخترک در خیابان خیام جرم است ؟اما برگزاری نمایشگاه جسیکاها در جوار حرم شهدای گمنام با دستور فرمانداری جرم نیست؟
چقدر هضم این موضوع برایم سخت است و سخت تر از همه دفاع یک مسئول فرهنگی در بنیاد شهید از برگزاری آن؟
کجا داریم میریم ما؟!
بعد از تحریر
متاسفانه در ماه های اخیر مشاهده میشود اداره ارشاد استان متولی امور مطبوعات به سادگی از نشر و چاپ برخی مسائل توهین آمیز به مسئولین نظام ،سپاه ، بسیج و خانواده شهدا در برخی هفته نامه های بخوانید( اصلاح طلبی) بدانید( فتنه طلبان ) استان می گذرد که صبر دانشجویان ، جوانان و خانواده معظم شهدا از این موضوع به سر آمده و جا دارد که مسئولین استانی حرکتی در جلوگیری از این روند در پیش گیرند.بی بصیرت ها هم بترسند از خداوند که ندای( هل من ناصر حسین (ع)) به ندای آقا سلطان فروختند.من مفتخرم که روز تشییع روی تابوت پدرم پرچم مقدس جمهوری اسلامی انداخته بودند من افتخار می کنم که پدرم نیاز به غسل و کفن نداشت.حامیان فتنه گران بداند که غسل میت برای فتنه گران است که مرده اند و صدایشان در نمی آید بدانند با برخی توهین ها در روزنامه هایشان نمی توانند روحی دوباره به مرده جنبش لجنی خود بدهند.شما مرده اید. باشد که ولایتی بودنمان به جهت وزش باد بستگی نداشته باشد.
قاســم اللهــــیاری فرزند شهید حســـن اللهــــیاری
مقاله فوق در روزنامه رایحه مهر قزوین در تاریخ دوشنبه 13 اردیبهشت 89 به چاپ رسیده است.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام بر مفقودین عزیز که مونسی جز نسیم صحرا و پناهگاهی جز
مادرشان حضرت زهرا(سلام الله علیها ) ندارند. حضرت امام خمینی (ره)
همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) پیکر مطهر دو شهید گمنام دفاع مقدس بر شانه های مردم غیور و شهید پرور قزوین تشییع و در شهر محمدیه به خاک سپرده می شوند .
2 شهید گمنام دوران دفاع مقدس با مشخصات «شهید 18 ساله، محل شهادت منطقه سومار در عملیات مسلم بن عقیل، تاریخ 10 مهر 1361» و «شهید 19 ساله، محل شهادت منطقه شلمچه در عملیات بیتالمقدس، تاریخ 2 خرداد 1361» شهر محمدیه استان قزوین را عطرآگین خواهند کرد.
این دو شهید عزیز روز شنبه 25/2/89 وارد شهر قزوین خواهند شد و در ساعت 17 روز شنبه از میدان میرعماد به سمت سپاه صاحب الامر (عج) تشییع خواهند شد.
مراسم شب وداع روز 26/2/89 در ساعت 21 در مسجد جامع محمدیه برگزار می شود.
و در روز دوشنبه 27/2/89 همزمان با سالروز شهادت حضرت صدیقه طاهره در ساعت 9:30 از مقابل مسجد جامع شهر محمدیه به سمت میدان کارگر تشییع و به خاک سپرده می شوند .
حدود دو ماه پیش بود که با چندتن از بچه های تفحص راهمون افتاد سمت هور العظیم ،هور هنوز هم بکر و زیباست. اما خشک شده و دیگه از اون آبی که بچه های رزمنده با قایق ازش عبور می کردند خبری نبود.نی های کف هور کاملا خشک شده بود.یکی از بچه های تفحص تعریف می کرد :یک وقتایی با توجه به گرمای هوا و وقتی که باد شروع به وزیدن می کند نی های هور خود به خود آتش میگیرند.
اینجا بود با خودم گفتم شهدایی که تو هور تفحص می شوند چقدر غریب مظلوم هستند . می دونید چرا؟چون اولا که این شهدا زمانی که هور پر از آب بود در داخل آب شهید شدند و اجر شهادت در آب دو برابر شهادت های دیگر است و سالها پیکرشان زیر آب بوده و حالا که آب هور خشک شده و نی های هور آتش میگیرند این شهدا یک بار دیگه تو آتیش می سوزند و باز به اجرشون افزوده میشه .بچه های تفحص می گفتند : بعضی از شهدایی که تو هور تفحص می شوند استخون هاشون هم سوخته.امون از دل مادراشون.
چه زیبا گفت حضرت امام خمینی که سلام بر مفقودین عزیز که مونسی جز نسیم صحرا و پناهگاهی بجز مادرشان حضرت زهرا(س) ندارند.
آنجا اولین باری بود که نام شهید علی هاشمی را از بچه های تفحص شنیدم.که میگفتن علی هاشمی همینجا تو هور پیدا شده . دوستان محل شهادت و تفحص شهید هاشمی رو بهم نشون دادن و رفتیم زیارت کردیم.آثار و بقایای هلی کوپتری آتش گرفته هم اون اطراف بود . بعد هم به سمت قرارگاه نصرت رفتیم که در دوران دفاع مقدس توسط شهید هاشمی احداث و فرماندهی می شد.
سردار شهید علی هاشمی یکی از چهره های گمنام دفاع مقدس است و علت این گمنامی نامشخص بودن شهادت یا اسارت وی بوده و از آنجا که احتمال اسارت وی نیز داده می شد مسئولین تصمیم گرفتند تا مشخص شدن وضعیت وی نامی از او برده نشود تا مبادا در صورت اسارت مورد اذیت و آزار دشمن قرار گرفته و یا اطلاعاتی در اختیار دشمن قرار بگیرد.
پس از سقوط دیکتاتوری صدام پیگیری های وسیعی برای یافتن اثری از علی هاشمی در اردوگاه های اسرای ایرانی در بند عراق انجام شد و در نهایت برای مسئولین محرز شد که سردار علی هاشمی به شهادت رسیده.
و اما در سال 1388 و در پی تفحص پیکر شهیدان توسط کمیته جستجوی مفقودین در مناطق عملیاتی، پیکر این سردار رشید اسلام به همراه چند تن از یاران با وفایش یافته شده و قرار است در نماز جمعه این هفته 24/2/89 تشییع و سپس در روز شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) در محل تولدش به خاک سپرده شود.
بسم رب المضلومین
بأی ذنب قتلت؟!
آن روزی که خبر حمله وحشیانه و دد منشانه رژیم جعلی اسرائیل به کشتی آزادی غزه رو شنیدم بسیار ناراحت بودم و ناراحتیم وقتی بیشتر شد که دیدم از کشورمون هیچ کشتی عازم غزه نبود و به این فکر می کردم که جای شهیدان ایرانی در بین شهدای اون حادثه تلخ حمله صهیونیستا به کاروان آزادی چقدر خالیه.
در این درگیری، نیروهای اسرائیلی دستکم ?? تن را شهید و ?? تن را زحمی و بقیه (از جمله خبرنگاران) را بازداشت کردند که هنوز از سرنوشت آنان خبری نیست.
خوشبختانه مطلع شدم که قرار است در روزهای آینده کاروانی هم از جمهوری اسلامی عازم غزه شود که بنده هم افتخار این رو دارم که در این کاروان آزادی عازم غزه شوم.
این کاروان حامل کمکهای پزشکی، دارویی و غذایی به باریکه? غزه است که تعداد زیادی از چرخهای مخصوص معلولان (ویلچر) و چادر به منظور برپایی بیمارستانهای صحرایی و نیز لوازم التحریر و تجهیزات ورزشی و پزشکی و مواد ساختمانی برای مردم غزه وجود خواهد داشت .
صهیونیستا بدانند اگر بخواهند جلوی حرکت این کاروان صلح به سمت غزه را بگیرند جواب دندان شکنی از طرف مردم ولایت مدار ایران خواهند خورد و به زودی کاروان های بسیاری از سرتاسر دنیا عازم غزه خواهند شد.
رفقای عزیز حلالمون کنید انشا الله سه شنبه همران با این کاروان صلح و آزادی عازم غزه هستیم .
اسرائیل باید از صفحه روزگار محو شود.امام خمینی (ره)
ما با ولایت زنده ایم تا زنده ایم رزمنده ایم
جهت ثبت نام در کاروان های بعدی اعزام به غزه به سایت
مراجعه کنید.
freedom Gaza
.........................................................................................................................
اعزام کاروان آزادی به غزه به هفته بعد موکول شد
اخبار مرتبط با اعزام اولین کاروان آزادی
رجا نیوز : اعزام اولین کشتی ایرانی امداد غزه در روزهای آینده
رجانیوز : اعزام کشتیهای کمکهای مردمی به غزه از خلیج فارس
فارس نیوز :نمایندگان برای اعزام به غزه ثبتنام کردهاند
فارس نیوز : رئیس کمیته جهانی صلیب سرخ در پاسخ به سردار باقرزاده
.........................................................................................................................
مدیر وبلاگ
بـــــــــــــــــــــــردبــــــار
نویسندگان وبلاگ
زمـــــــانـــــی
رفــــــــــیعـی
اســــــکندری