یا علی میگویند و از پلههای اتوبوس میآیند بالا. پشت لبشان تازه سبز شده. سیزده، چهارده میزنند. کولهپشتی انداختهاند و تیشرت آستین بلند پوشیدهاند. توی آن هیکل چهلوپنجکیلویی، انگشترهایشان توی ذوق میزند. عقیق، فیروزه، حتی آنی که پیرهن مردانهاش را انداخته روی شلوارش، شرفشمس! تیپهای پسرآخوندیشان هیچ به بچههای مدارس این اطراف نمیخورد. بچههای شهرکغرب و این کارها؟! می توانم قسم بخورم بچههای مدرسه امام صادق(ع)، توی بلوار دریا هستند. مدرسهای که مینیمایزشده دانشگاه امام صادق(ع) است. انگار مُهر مهدویکنی خورده باشد روی پیشانیشان! میروند مینشینند. یکیشان درمیآید که: علیآقا، کیفتو بردار.. شاید یه نفر بخواد اینجا بشینه.. حقالناسه!
نگفتم بچههای امامصادقاند؟!
علیرغم امامصادقی بودن شروع میکنند به بچگیکردن. شوخی میکنند و میخندند. چقدر شوخیهایشان با بچههای مدرسه فازدوشهرک غرب فرق دارد. همانها که وقتی از مدرسه تعطیل میشوند اول نیم ساعتی دوروبر دستفروشی که جلوی اتوبوس بساط فیلم دارد، میپلکند، بعد هم که سوار اتوبوس میشوند شروع میکنند به تعریف نقاط حساس فیلمی که دیشب دیدهاند!
وسط خندههایشان یکدفعه یکیشان تقریبا داد می زند که: ههههه... اینجاااروو. و پشت یک صندلی را نشان میدهد. راحت میشود حدس چی نوشته شده. مرگ بر فلانیِآدمکش..مابیشماریم! جنبوجوشی میافتد بینشان؛ کیا مینویسن اینا رو... بیتربیتا.. مرگ بر خودتون... هییییس، حرف سیاسی نزن آقا... وایسا الان پاکش میکنم... با تف پاک کن...تف اضافه میخوای من دارمااا!
جداً بسیج شده اند که نوشته را پاک کنند. یکیشان دست به چانه گرفته و فکر میکند. یک دفعه درمیآید که: وایسین الان ماژیک میارم، روش بکشیم. دست میکند ته کیفش و یک ماژیک هایلایت سرخابی درمیآورد.. بقیه بهش میتوپند که پرفسور.. با این میخوای بکشی روی ماژیک سبز؟! معلوم میشه از زیرش که!
آن یکی جرقه میزند که آهان یه کاغذ میچسبونیم روش... با چی بچسبونیم؟.. آن یکی درمیآید: با تف.. میخندند. نیاز دارند انگار به هردودقیقهخندیدن!
آراممیگیرند. من هم حواسم میرود جای دیگر. موقع پیادهشدن وقتی یکییکی میرویم جلو که کرایه را بدهیم و پیاده شویم، نگاه میکنم به جای پسرها. با هفتهشتتا از برگه یادداشتهایی که پشتشان چسب دارد روی نوشته را کاملاً پوشاندهاند.
مدیر وبلاگ
بـــــــــــــــــــــــردبــــــار
نویسندگان وبلاگ
زمـــــــانـــــی
رفــــــــــیعـی
اســــــکندری