به نام خدا
مرضیه پژمانیار در روزهای سرد و برفی اسفند ماه 1360 به دنیا اومد. خانواده اش مذهبی بودند. بخصوص مادرش. پدر شغل آزاد داشت اما درکنارش به خاطر علاقه ش گاهی بازیگری هم میکرد. یادمه عکس های جوونی پدرش رو که بهم نشون میداد گاهی در کنار ابوالفضل پورعرب و بعضی چهره های آشنای دنیای فیلم بود. وقتی مرضیه هنوز کوچیک بود قاسم آقا(پدرش) به اصرار (زهره خانوم) مادر مرضیه بازیگری رو به کل کنار میگذاره.
مادر مرضیه دختری زیبا و از خانواده ای اصیل بود. اصلیتش کاشانی و از خانواده ی ثروتمند و خوش نام «شکر ریز» بود. در دوران مدرسه ازدواج کرد و بنابراین تا دیپلم ادامه ی تحصیل نداد.
مرضیه بچه ی خیابون «قیام» بود که یکی از محلات اصیل، قدیمی و مذهبی تهرانه. یادمه همیشه کلی ازمحلشون تعریف میکرد. که چقدر اهالیش اصیل هستند و از اینکه دفاتر مراجع تقلید مثل دفتر آقای فاضل و آقای مکارم و دیگر علما اون طرفا بود اظهار خوشحالی میکرد. یک بار هم در یکی از مسابقات کتابخانی که از طرف این دفاتر ترتیب داده بود شرکت و برنده ی یه قواره چادر مشکی شده بود.
مرضیه فرزند اول خانواده بود. «مینا» خواهرش با 5 سال اختلاف فرزند دوم و «محمد» با 10 سال اختلاف فرزند سوم خانواده ی پژمانیار بودن.
مادر همیشه اون رو جوری تربیت کرده بود که تو همون نوجوونی همه ی کارهای خونه از پخت و پز و بچه داری رو خوب بلد باشه. به قول معروف «دست راست» مادرش بود و توخونه خیلی کمک میکرد.
دوران دبستان تا اول راهنمایی رو در مدارس محل تولدش گذروند. سال 1374 به محله ی نیروهوایی(خ سوم) اسباب کشی کردند. از سال دوم راهنمایی وارد مدارس منطقه ی نیروهوایی شد. دوره ی راهنمایی رو در مدرسه ی «درایت» گذروند. معدلش معمولی اما حفظیاتش عالی بود. یادمه اواسط سال تحصیلی بود که وارد مدرسه ی ما شد. آذر 74 یه روز که سرکلاس ادبیات بودیم در زد و وارد کلاس شد. خودش رو معرفی کرد: «من مرضیه ی پژمانیار» از مدرسه ی شهدای آزادی 3 هستم و...» و بعد از موافقت استاد اومد و روی آخرین نیمکت کلاس نشست. یادمه اون روزها دنبال یه آدم جدید تو زندگیم میگشتم. از مرضیه خوشم اومد و دنبال یه فرصت میگشتم تا باهاش دوست بشم. خوب نگاهش میکردم که متوجه ساعت مچیش شدم. خیلی قشنگ بود. یهو یه فکر به ذهنم رسید و گفتم: « ببخشید ساعت چنده؟» با لبخندی که همیشه به لب داشت جوابم رو داد و همین باب آشنایی ما شد.
یه روز زنگ ورزش چند تا توپ سمت سبد بسکتبال پرتاب کرد. هر سه خوب و تمیز وارد سبد شد و خانم معلم ورزشمون اون رو توی تیم گذاشت. با هم همبازی شدیم. اون فرز بود و من دقیق. اون سرعتی و من قدرتی بازی میکردم. هر روز بعد از اتمام کلاس ها چند ساعتی می موندیم و تمرین میکردیم. کم کم یه تیم درست و حسابی درست کردیم و با تمرینات زیادی که داشتیم تونستیم تو مسابقات منطقه و استان شرکت کنیم و رتبه های خوبی بیاریم.
مادرم هر روز بعد از اتمام کلاس ها جلوی مدرسه منتظرم بود تا منو به خونه ببره. یه روز مرضیه رو به مادرم معرفی کردم. اون موقع مانتویی بودم و مادرم وقتی دید مرضیه چادریه تصمیم گرفت ارتباطم رو باهاش زیاد کنه. بنابراین دعوتش کرد بیاد خونمون. همین باعث شد باهم صمیمی تر بشیم.
جاش رو تو کلاس عوض کرد و اومد بغل دست من نشست و دیگه انقدر با هم صمیمی شده بودیم که حتی بعد از مدرسه هم روزی چند بار تلفنی صحبت میکردیم. برای درس خوندن خونه ی همدیگه میرفتیم. حتی مادرامون هم با هم دوست شده بودن و رفت و آمد میکردن.
مرضیه یه شب منو برد بیت الرقیه. محرم بود و آقای هاشمی نژاد هرشب منبر داشت. خدا حفظشون کنه. هنوز هم پا منبریش هستم. مجالس آقای هاشمی نژاد و نفس حقش خیلی روی من تاثیر گذاشت. و شدیدا دچار تحولات روحی و فکری شده بودم.
مادر مرضیه خیلی مومن بود . حجابش هم خیلی قشنگ بود. اولین شبی که رفتم در خونه شون که با هم بریم بیت الرقیه، مادرش یه چادر به من داد و گفت: «اگه دوست داری میتونی اینو سرکنی » من که مرضیه رو خیلی دوست داشتم و دلم میخواست هرچه بیشتر شبیهش بشم فورا قبول کردم و...خلاصه شبهای دیگه هم با چادر رفتم.
تو چادر احساس خیلی خوبی داشتم. اعتماد به نفسم رو زیاد کرده بود. دیگه لازم نبود انقدر حواسم به دور و برم باشه که کی داره نگاهم میکنه و اینا. تا اون موقع یه ادم معمولی بودم ولی از وقتی چادر سرکردم احساس کردم یه تفکر و ایده ی مخصوص به خودم پیدا کردم. و یه جورایی «خاص» شدم.
مرضیه خیلی شوخ بود و من خیلی جدی. مرضیه خوش خط بود و من نقاشی کار می کردم. مرضیه حافظ قرآن بود و من قاری و خیلی خصوصیت های دیگه و متفاوتی داشتیم که یه جورایی همو کامل می کردیم. این باعث شده بود خیلی خیلی به هم نزدیک بشیم و به هم احساس نیاز کنیم.
هر وقت دلم میگرفت زنگ میزدم خونشون و مرضیه با یه جوک انقدر منو میخندوند که کلی روحیم عوض میشد. سال سوم راهنمایی یه روز زنگ زد خونمون. اما اون مرضیه ی همیشگی نبود بغض کرده بود و به زور حرف میزد. گفتم: «چی شده؟ جون من بگو» بغضش رو قورت داد و گفت: «مادرم حالش خوش نیست. یکم کسالت داره...» اینو که شنیدم زود با مادرم رفتیم خونه شون. در باز بود و سر و صدا از خونشون میومد. رفتیم تو. مرضیه تا مادرم رو دید پرید تو بغلش وکلی گریه کرد. متاسفانه مادرش فوت کرده بود.
قضیه از این قرار بود که خاله ش که سابقه ی تنگی نفس هم داشت سرمای سختی خورده بود و همین سرماخوردگی تنگی نفسش رو بیشتر کرده بود و باعث مرگش شده بود. اون روز وقتی خبرش رو برای مادر مرضیه آورده بودن مادرش در جا سنگکوب کرده و فوت میکنه. یه مرگ ناگهانی. همه تا مدتها شوکه بون. داغ سنگینی بود. از دست رفتن دو مادر جوون تو یه خانواده همزمان...
مرضیه مونده بود و یه خواهر کوچیک و یه برادر خیلی کوچیکتر. اون با صبوری تمام مشکلات رو تحمل میکرد ولی باز هم همون دوست خندان و خوشروی من بود. مادرم گاهی بهش سر میزد و بیشتر از قبل به خونمون دعوتش میکردیم.
مرضیه قد بلند بود و به خاطر همین خیلی تو چشم بود. خانواده شون هم که اصیل و معروف. خلاصه که از همون اول دبیرستان کلی خواستگار داشت.
بعد از فوت مادرش سعی میکردم بیشتر بهش محبت کنم و همین باعث شد دوستی منو مرضیه روز به روز بیشتر بشه تا اینکه سال دوم دبیرستان اون رشته ی ادبیات رو انتخاب کرد و من ریاضی فیزیک رو. اون حفظیاتش خیلی خوب بود و من ریاضیاتم. کلاسمون یکی نبود ولی زنگ های تفریح همیشه با هم بودیم.
یه روز زنگ تفریح که اومده بود دم کلاسمون دنبالم دیدم یه جور خاصی نگاهم میکنه. خیلی با هم شوخی داشتیم. زدم پس کله ش و گفتم: «وا! چرا اینجوری نگام میکنی؟! مثل اینایی که برای خداحافظی اومدن!» گفت:«آره برام خواستگار اومده» گفتم:«این که چیز تازه ای نیست» گفت:«نه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست» و... خلاصه فهمیدم که بله مرضیه خانوم عاشق شده و میخواد ازدواج کنه...
مدت کوتاهی نامزد بودن و بعد ازدواج کردن. مرضیه «سعید»آقا رو خیلی دوست داشت و همون چند ماه نامزدی تو حاشیه ی همه ی کتابهاش پرشده بود از saeed با طراحی های مختلف، قلبی که وسطش هم تیر خورده بود و قلبی که رو نصفش نوشته بود m و رو نصف دیگه ش نوشته بود . s
چند ماه بعد تو عروسی گرفتن و رفتن سر خونه زندگی شون. از سال سوم دیگه مرضیه تو مدرسه ی ما نبود.اون تو مدرسه ی بزرگسالان و غیر حضوری سال آخرش رو خوند و دیپلم گرفت.
خیلی زود خبر مامان شدنش رو شنیدم. یه روز مهمونی سیسمونی گرفت و من و مادر رو هم دعوت کرد. یادمه یه گوشه وایستاده بودم و نگاهش میکردم. یه دل سیر. چند ماه دیگه نی نیش به دنیا میومد ولی هنوز مرضیه ی ذهن من همون دختر شیطون و بلایی بود که از در و دیوار بالا می رفت...
نی نی مرضیه به دنیا اومد. یه دختر قشنگ که اسمش رو«مائده» گذاشتن. وقتی برای دینش رفته بودم رنگ و روش پریده بود و هنوز نیاز به استراحت داشت ولی انقدر بچه ش رو دوست داشت که با چه آب و تابی از حس مادری تعریف میکرد. فیلم روز اولی رو که آورده بودنش خونه رو برام گذاشت و از اولین لحظه ای که مائده ش رو بغل گرفته بود میگفت.
چند ماه بعد من درگیر امتحانات و کنکور بودم و اون سخت غرق در بچه داریش. برای همینم تقریبا یک سالی رابطه مون کم کم شده بود. در حد تماس تلفنی و اینا.
بعد از کنکورم ، سال 80 ازدواج کردم. روزی که کارت عروسیم رو براش میبردم متوجه شدم که پدر بزرگش چند روزیه فوت کرده و به خاطر همینم از شرکت تو مراسممون عذر خواهی کرد. بعد از چهلم پدر بزرگش یه قرار گذاشت و با چند تا دیگه از همکلاسی ها اومدن خونمون. کادوی قشنگی برام آورد و چند ساعتی که پیشم بود کلی از تجربیاتش رو بهم منتقل کرد. از اون روز به روز رابطه مون بیشتر شد حتی بیشتر از دوران مدرسه بهش احساس نزدیکی میکردم. مرضیه «دان ده» خونه داری و شوهر داری و بچه داری بود و من «صفر کیلومتر». خیلی بی منت و باحوصله راهنماییم میکرد و این باعث شده بود مثل یه خواهر دوستش داشته باشم و بهش تکیه کنم. بچه که بودم همش به مادرم میگفتم: «چرا خواهر ندارم؟» اون موقع نمیدونستم خدا میخواد یه همچین خواهری بهم بده.
سال 83 برای ادامه ی تحصیل همسرم رفتیم قم و این باعث شد دیارهای حضوریمون کم بشه.
از سال 84 منم مادر شدم و این بهانه ای بود تا بیشتر و بیشتر بهش زنگ بزنم و ازش کمک بگیرم. خیلی وارد بود. اندازه ی یه مادر بزرگ «بچه داری» بلد بود و همه ی اونها رو بدون منت در اختیار من میگذاشت. اوائلش انقدر بهش نیاز داشتم که گاهی نصفه شب هم که مثلا بچه م گریه میکرد و نمیدونستم چیکارش کنم بهش زنگ میزدم و اون با یادآوری یکی دوتا نکته مشکلم رو حل میکرد.
تهران که میومدم معمولا من و مادرم رودعوت میکرد. منم خیلی دوست داشتم خونمون بیاد ولی خوب آقاشون بازاری بود و حتی پنج شنبه ها هم سرکار میرفت. چند باری که برای یه زیارت کوتاه اومده بود قم تو حرم قرار گذاشتیم . یه بار هم با مادر بزرگش و دختر خاله هاش اومدن خونمون. خیلی خوش گذشت یادش به خیر. مخصوصا که کلی هم برام کادو آورده بود.
مرضیه شخصیت کاملی داشت. به همه ی وجوه زندگیش توجه میکرد. هم خونه دار خوبی بود. هم خوب شوهر داری میکرد. «آقا سعید-آقا سعید» از دهنش نمی افتاد و در تمام تصمیماتش رضایت شوهرش رو در نظر میگرفت. اهل ورزش بود. آمادگی جسمانی، پیاده روی، شنا و... درسش رو هم ادامه داد ، دانشگاه قبول شد و دانشجوی کارشناسی رشته مدیریت بود. البته همین چند روز پیش بهم گفت که میخواد رشته ش رو عوض کنه. میگفت :«درسش خشکه و با روحیه ی من سازگار نیست. منم که نمیخوام با درسم پول دربیارم و به فکر بازار کار و اینا نیستم. میخوام برم علوم قرآنی که لااقل به درد زندگی و به درد آخرتم بخوره!»
از سال 85 که وبلاگ نویسی رو شروع کردم گاه و بیگاه براش از دنیای نت و نوشتن و اینا میگفتم. کم کم علاقمند می شد. پارسال که یه شب تو بیت الرقیه قرار گذاشته بودیم. من تازه از سفر لبنان اومده بودم. سفری که با یه گروه از بچه های پارسی بلاگ داشتیم. از این جمع ها و کارهای گروهی خوشش میومد و بالاخره تصمیم گرفت یه وبلاگ بزنه. روزی رو که رفتم خونشون تا براش وبلاگ درست کنم خوب یادمه. فکرش رو بکنید مائده و محمدجواد باهم دعوا میکردن، راضیه هم که همش میخواست بغل باشه. ما چه جوری تو اون بل بلشو وبلاگ درست کردیم. موقع انتخاب اسم بهش گفتم یه اسم انتخاب کن جدید باشه و هم با آدرست یکی باشه، یه خلاقیتی هم توش باشه و... بی صدا رو انتخاب کرد. با توجه به اینکه خیلی پرجنب و جوش و پرسر و صدا بود کلی به این تضادش با بی صدا خندیدیم.
بعد از مدت کوتاهی که می نوشت به چارقد معرفیش کردم و گهگاه برای اونجا هم می نوشت. از اونجایی که وبلاگش خیلی کار داشت تا بازدیدش بالا بره، معروف بشه و جا بیافته بهش پیشنهاد کردم تو وبلاگ من بنویسه. اسم گلنار رو انتخاب کرد چون امیدوار بود یه روز گلدختر بهش پیشنهاد کنه اینجا بنویسه.
ای خدا!...
تو مدت کوتاهی که شروع کرد به وبلاگ نویسی قدم های بلندی برداشت و زود پیشرفت کرد تا حدی که تو مسابقه ی برترین یادداشت همایش پارسی بلاگ که همین چند روز پیشا بود انتخاب شد و جایزه گرفت. خیلی ذوق کرده بود و خوشحال بود از منتخب شدنش.
عاشق کارهای گروهی و دست جمعی بود واسه همینم تو بخش کارهای اجرایی همایش خیلی زحمت کشید و وقت گذاشت. برای تزئیین سالن، پذیرایی و کلی از کارهای پشت پرده. حتی آقاشون رو هم به کار گرفته بود
.
از مرضیه حرف زیاد دارم و هرچی مینویسم واقعا گفتنی هام تموم نمیشه. متن طولانی شد ولی از اونجایی که دوستان وبلاگی خیلی ابراز همدردی کردن برای پرکشیدنش وظیفه ی خودم دونستم اونها رو با شخصیتش آشنا کنم.
دیروز حضور خیلی از دوستان و بزرگواران برام دلگرم کننده بود و از همینجا از همشون تشکر میکنم. اینجاست که معنای واقعی«خانواده ی پارسی بلاگ» رو میفهمیم. حضور دوستانم:
خانم ناظم...شکارچی...وبلاگ مخ تش...ندا و...
بزرگواران:
آقای مهندس فخری...آقای احسان بخش...آقای دهقانی...آقای براتی و...
امروز روز مادره. مرضیه سالهاست که مادری نداشته که بهش روز مادر رو تبریک بگه. امروز هم نیست که کادوی روزش رو از دخترش بگیره.
خدایا من چادرم این مظهر و نماد عفت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها رو که بر سر دارم از دوستیم با مرضیه میدونم. خدای خوب و مهربونم از صمیم قلب ازت میخوام هدیه ی امروز رو خودت بهش بدی و در جوار مادرم فاطمه ی زهرا به آرامش برسونیش.
آمین یا رب العالمین
مدیر وبلاگ
بـــــــــــــــــــــــردبــــــار
نویسندگان وبلاگ
زمـــــــانـــــی
رفــــــــــیعـی
اســــــکندری