شوهرم یک بی عرضه است
چند وقت پیش یکی از دوستان قدیمی ام را در اتوبوس دیدم، دست پسر هشت ساله اش را محکم چسبیده بود . قیافه اش خیلی با چهار سال پیشش فرق داشت. تعجب کردم از اینکه در طی این مدت اینقدر شکسته تر نشان می داد.
طرفش رفتم و سلام کرد. با خوشحالی جواب سلامم را داد. شروع کردیم به صحبت کردن، خیلی این دست اون دست کردم تا ازش نپرسم چرا اینقدر قیافه ات فرق کرده، اخر ته دلم تاب نیاورد و پرسیدم.
او هم انگار منتظر بود تا سر صحبت باز شود شروع کرد به درد و دل کردن. من فقط حرف هایش را گوش میدادم و افسوس می خوردم.
صحبت هایش را اینطور شروع کرد که :
"من چند سال زودتر از سه خواهر دیگرم ازدواج کردم. اوایل زندگی ام با داری نداری شوهرم می ساختم، تا چهار سال بعد که خواهر ازدواج کرد، صاحب خانه شدن، دو خواهر دیگرم هم همینطور، به سال نکشید که صاحب خانه شد، ولی من هنوز بعد از ده سال زندگی با شوهرم نتوانستم صاحب خانه شوم، سه سال پیش یک قطعه زمین خریده، هنوز که هنوز نتوانسته دیوارهای خانه را بالا ببرد، وقتی گله میکنم، در جوابم می گوید دستم خالی ست پول ندارم، به او می گویم برو کار کن،بهانه می اورد و می گوید من هم آدمم، بیشتر از 13 ساعت هم کشش انجام کار ندارم ،نمی توانم. من هم نیاز به تفریح دارم ، و مدام با این حرفهایش بهانه می اورد. مدام باید از حرفهای فامیل و پدر و مادرم زجر بکشم که شوهرم بی عرضه ست، حتی بعد از ده سال عرضه درست کردن یک خانه را هم برای من ندارد که باید هنوز اجاره نشینی کنیم، آن هم در خانه ایی که آدم شرمش می آید کسی را دعوت به ان خانه بکند. من جلوی چشم فامیلم ابرو دارم. دیگر طاقت نیاوردم، اینقدر روی اعصابش راه رفتم تا خودش راضی شود از من طلاق بگیرد. الان هم از دادگاه بر می گردم ... "
به این جای کلامش که رسید دست پسر کوچکش را گرفت و خداحافظی کنان از اتوبوس پیدا شد.
الان چند روز است که به او فکر میکنم، به بچه اش، به شوهرش که با چه امیدی شبانه روز زحمت می کشد ولی اخر کار زنش با گفتن کلمه بی عرضه جوابش را می دهد.
آن هم بعد از ده ! سال ! فکرش را بکن...
پ . ن ......................................
عشق در زندگی با چشم و هم چشمی از بین نمی رود، با حرف مردم سست نمی شود، با حسادت مخلوط نمی شود...
نظر دیگران ()
بردبار ( دوشنبه 89/4/14 :: ساعت 8:17 عصر )